مریم روی میز خم شد و گفت: «بگیر بگذار توی کیفت. در ضمن، یه مورد دیگه، ممکنه بازهم موضوع خواستگاری برات پیش بیاد، خوب تو باید این دفعه دیگه گریه رو بگذاری کنار؛ باشه؟»
بهار کمی نیمخیز شد تا برگه را بگیرد و با تعجب پرسید: «یعنی چی؟»
مریم تکیهاش را به صندلی داد و درحالیکه انگشتان دستش را در هم فرومیکرد، جواب داد: «ببین بهار، تو ازنظر ظاهری دختر مقبول و موجهی
هستی. خوب... این باعث میشه، این امکان باشه که کسی تو رو ببینه و دلش بخواد که ازت خواستگاری کنه.»
بهار که مشغول قرار دادن برگه درون کیفش بود سرش را بلند کرد و پرسید: «آخه برای چی؟»
مریم دستانش را از هم باز کرد و به دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «خوب این برای همه دخترها پیش میاد که چند تا خواستگار داشته باشند، فقط ممکنه برنامه این هفته باعث بشه، آدمهای زیادی تو رو ببینند؛ پس باید سعی کنی بااحتیاط بیشتری رفتار کنی؛ خوب برای امروز کافیه. چه جوری میری خونه؟»
بهار جواب داد: «قرارِ با مادرم تماس بگیرم تا بیاد دنبالم.»
مریم همانطورکه دستهایش را روی دسته صندلی گذاشته و آماده برخاستن از روی ان بود گفت: «خوبه. اگر سؤالی داری بپرس بعد تماست رو بگیر.»
بهارکمی فکر کرد و نگاهی به کیفش انداخت و با یادآوری برگهای که بهتازگی درون آن قرار داده بود، گفت: «اگر یادم رفت برم خرید، چی؟»
مریم که حالا کاملاً ایستاده پشت میزش بود، یکی از دستانش را به میز تکیه داد و دست دیگرش را برای تمرکز زیر چانهاش قرارداد و بعد چند دقیقه گفت: «خوب اینم یه راهحل داره ...»
سپس به سمت فایل [پَروَنجا، مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی] کنار اتاق رفت و از کشوی آن دفترچه کوچکی را بیرون آورد و روی میز قرارداد و شروع به نوشتن کرد، پس از نوشتن، آن را به سمت بهار گرفت و گفت: «خوب این هم از کارهایی که باید انجام بدی تقریباً خلاصهای از صحبتهای امروز هست. میتونی دفترچه رو به مادرت هم نشون بدی تا کمکت ...»
صدای بسته شدن در ورودی باعث شد تا مریم حرفش را قطع کند و بعد از چند دقیقه آرام از خود پرسید: «یعنی سیمین تازه رفته؟»
بعدازاینکه بهار دفترچه را گرفت، مریم از پشت میزش بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد. همینکه خواست دستگیره را بگیرد، در باز شد و او با صدای هینی یکقدم به عقب رفت. در کامل باز شد و مردی با ظاهری آراسته مرتب و ابروهای پرپشت و کشیده که از تعجب بالا رفته بود و به چشمان درشت و قهوهایرنگش اجازه خودنمایی میداد و اولین چیزی بود که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد و تهریش منظمش هم روی پوست سفید صورتش زیبایی دوچندانی به او بخشیده بود؛ وارد اتاق شد و اول نگاهی به مریم ترسیده و بعد به بهار که از دیدن این صحنه خندهاش گرفته بود، کرد و نگاهی دوباره به مریم انداخت و خیلی آرام و زمزمه وار گفت: «سلام، ببخشید! فکر میکردم تنهایی.»
خواست بیرون برود و در را ببندد که مریم گفت: «سلام، ترسوندیم! بیا تو، کسی نیست، بهار خانمِ که راجع بهش صحبت کردم.»
بعد روبه بهار که هنوز میخندید نگاه کرد و پرسید: «تو چرا میخندی؟»
سپس با دست اشاره به مرد کرد و ادامه داد: «همسرم مهدی.»
روبه مهدی و با اشاره به بهار گفت: «این هم بهار خانم. از امروز رسماً دوست شدیم.»
مریم کمی از در فاصله گرفت و همانطور که در را بازتر میکرد، گفت: «بیا تو تا حاضرشم، کارمون تموم شده.»
مهدی که کامل وارد اتاق شد، بهار از روی صندلی بلند شد و رو به مهدی سلام کرد.
مهدی در جوابش سری خم کرد و گفت: «سلام. ببخشید که مزاحم صحبت تون شدم.»
بهار که هنوز خنده بر لب داشت گفت: «نه صحبت ما تموم شده بود؛ ولی ورود شما برای من خوب بود؛ چون بعد از کلی وقت خندیدم.»
مهدی نگاه متعجبی به بهار انداخت و با دیدن چهره بشاش بهار با لحن شوخی روبه مریم گفت: «خوبه، پس همچین بدردنخور هم نیستم.»
برای خواندن ادامه داستان اینجا کلیک کنید.